احتیاج داشتم نفس بکشم. برای اینکه متولد شوم، نیاز داشتم که تو مرا نورانی کنی، مرا گرم کنی تا بتوانم از خودم بیرون بیایم. تو این کار را برای من کردی. تو این کار را تنها و تنها برای من کردی و من آمیزهای شدم از گل و جانی که تو در من دمیدی.
* * *
چیزی از خدا در من است. برای همین است که وقتی گاهی از بدبختی و خستگی چشمهایم را باز میکنم و بعد یاد تو میافتم انگار یکهو نسیمی از لای پنجرهی دلگیر اتاقم تو میآید و مرا تازه میکند!
من تنها با نور تو متولد میشوم. من تنها از تو نفس میکشم. اگر تنها خودم بودم، همیشه همان آدم خسته و تلخی بودم که گوشهی اتاق افتاده بود و هیچ امیدی به زندگی نداشت.
زندگی؟ زندگی؟ زندگی فقط وقتی جریان دارد که نور تو باشد! راستی خدای من، به من بگو که تو اول آدمیزاد را آفریدی یا اول جریان زندگی را؟ خدای من، نور تو در جریان زندگی من است و من توی این نور شنا میکنم.
* * *
آیا تو لکههایی را که بر روحت میافتد، میبینی؟ تو خودت را بو میکشی؟ آیا تو معنی کابوسهای خودت را میفهمی؟ آیا زخمهایت را میبینی و وقتی زخمها عفونت میکنند آنها را میبندی؟ تو ذرهذره بد شدن را میفهمی؟ تو حال خودت را میفهمی وقتی که روزها و روزها از بودنت میگذرد و هیچ کار تازهای نمیکنی؟ آیا دلت برای خودت میگیرد؟ وقتی که سایه، روی جانت میافتد حسش میکنی؟
آیا تو تشنهی نور میشوی؟ احساس میکنی که تشنه شدهای و دنبال نور میگردی یا کارت از این حرفها گذشته. خدا نکند که کارت از این حرفها گذشته باشد.
کسی که کارش از این حرفها گذشته باشد دیگر تشنگیاش را نمیفهمد، تاریک میشود و آنوقت است که کمکم، آرامآرام، نور را فراموش میکند، نور را اگر فراموش کنی، تاریکی خودش را تازه به تو نشان میدهد، به جایی میرسی که شاید حتی فکر کنی اصلاً مگر نور لازم است؟ با خودت فکر میکنی، چه میگویند اینها که هی نورنور، میکنند و از تاریکی مینالند. با خودت فکر میکنی، تاریکی اصلاً همه چیز است، به خودت میگویی توی نور باید چشمها را تنگ کرد، شاید حتی ممکن است با خودت بگویی چه قدر سادهاند اینها که گمان میکنند نور برتر از تاریکی است.
تو جزیی از تاریکی میشوی. دیگر چشمهایت به رنگها واکنش نشان نمیدهند، به آفتابها و سایهها، به تابلوها، به رنگ سبزه، به دریا، به پشت آسمانها و به لحظههایی که باران میبارد. تو وقتی جزیی از تاریکی باشی دیگر مزهی چیزها را نمیفهمی. مزهی چیزها یعنی مزهی آفریدهها. یعنی مزهی ماست، مزهی نعنا، مزهی خوردن سر به دیوار، مزهی ابر، مزهی فلفل، مزهی مارمالاد و خامهی صبحانه، مزهی خاک!
امیدوارم تو جزیی از تاریکی نباشی. صبحها بیدار که میشوی مزهی نور را بفهمی و خورشید را روی تنت و فکرهایت حس کنی. اگر اینطور باشد یعنی تو خداوند را هنوز در درونت نگهداشتهای.
به خودت نگاه کن و نقطهی نورانی خودت را پیدا کن. نقطهی نورانی را علامت بزن و آن را گرم نگهدار!